طبيعي بود که تدارکات گردان، هواي او [شهید برونسی] را بيشتر داشته باشد؛ گاهي مخصوصاً براش پتوي نو ميآوردند، گاهي هم پوتين و لباس نو، و از اين جور چيزها.
دست رد به سينهشان نميزد. قبول ميکرد، ولي بلافاصله ميرفت بين بسيجيها ميگشت. چيزهاي نو را ميداد به آن هايي که وسايلشان را گم کرده بودند، يا درب و داغان شده بود.
آرزو به دل بچههاي تدارکات ماند که يک بار او لباس نو تنش کند، يا پتوي نو بيندازد روي خودش؛ من که هميشه همراهش بودم، فقط در يک عمليات ديدم که لباس نو پوشيد؛ عمليات بدر؛ همان عملياتي که در آن شهيد شد …
« سایت تبیان به نقل از خاک های نرم کوشک و ساکنان ملک اعظم 2»
پس از شهادت «سرلشگر قرني» گروه منافقين اعلام كردند:
يكي از روحانيون به زودي ترور مي شود. آن روز آقاي مطهري به من و دكتر مفتح گفتند: «من، مي دانم بعد از قرني نوبت من است.» بعد از اين واقعه استاد هيچ گاه مرا با خودش همراه نمي كرد. حتي يك روز كه به ايشان پيشنهاد كردم يك پاسدار همراه خودمان ببريم. ايشان باخنده به من گفتند: «آقاي مدني! مگر شما مي ترسيد؟ هر وقت خدا بخواهد، ما را مي برد حالا اگر از طريق شهادت باشد خيلي بهتر است.»
شب جمعه بود. مصلّي از جمعيت موج مي زد. وقتي به مراسم دعاي كميل رسيدم صداي گرم وگيراي شهيد حجة الاسلام محمد شهاب از پشت بلندگو به گوش مي رسيد. گويا در آن سياهي شب به دنبال روشنايي مي گشتم تا عقده گشايي كنم.
به نزديكش كه رسيدم جوان ها دور شمع وجودش حلقه زده بودند، مي خواستند با حضور در آن محفل، تعلقات را از تن بيرون كنند.
نم نم اشك در سكوتي عارفانه مي در خشيد وزمزمه ي” يا غياث المستغيثين". جمعيت دست به سوي آسمان بلند و مداحي شهيد شهاب معنويت فضا را دو چندان كرده بود.
عده اي سر به سجده، غرق در دعا وعده اي گويا اختيار از كف داده بودند و زار زار گريه مي كردند.
يك باره از آن بين، فرياد"يابن الحسن!” يكي از برادران جانباز فضاي مجلس را شكافت.
آقاي شهاب نام مبارك امام زمان عجّل الله تعالي فرجَه الشّريف را بر زبان جاري كرده بود و او با چشم دل حضور آقا را حس مي كرد. فريادي از سر شوق كشيد وبي هوش به سجده افتاد.
زماني كه چشم باز كرد گفت: هاله اي از نور، مصلّي را احاطه كرد وهمه جا غرق نور شد. بعد وجود مقدس آقا نمايان شد كه در بينمان دعا مي خواند.
آن شب باهمه ي سياهي اش حال وهواي ديگري داشت.
«افلاكيان/خديجه ابول اولا/ص26/به نقل از عبدالله گرجي؛ دوست شهيد»
سردار رشید اسلام شهید حسن باقری به امدادهای غیبی ، اراده و قدرت الهی اعتقاد و توكل كامل داشت و در هر مناسبتی ، با نشان دادن اعتقادات و التزامش ، دیگران را هم به توجه به آن ها توصیه میكرد. همین اعتقاد و توكل را میتوان پایه ی محكمی برای شجاعتها و جسارتهای آن شهید عزیز دانست ، زیرا ، او خوب میدانست كه آن چه بر ذهن خالی از حب دنیا خطور كند ، الهامی از عالم ملكوت است. سرتیپ پاسدار شهید میگوید: «در عملیات ثامن الائمه ، طرحی برای آتش زدن نفت روی رودخانة كارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود . حادثهای باعث شد كه قبل از زمان مقرر نفت شعله ور شود و دود ناشی از آتش ، بخش وسیعی از قرار گاه و محورهای عملیاتی را بپوشاند ، تا جایی كه قرار گاه ارتش غیر قابل استفاده شده بود و برادران ارتشی مجبور شدند آن جا را ترك كنند و بروند به سنگر كوچك حسن كه كمی جلوتر بود.
عملیات در خطر بود و شهید باقری رفت و با اطمینان و آرامش خاطر عملیات را ادامه داد. در همان وقت، در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود ، باد شدیدی آمد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملاً صاف و پاك شد.
حسن به یكی از برادرانش گفت : بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر ، تا بعد كسی نگوید خدا كمك نكرد ، این معجزه است.»!
منبع: http://sarvghamatane-ashegh.blogfa.com
با هم دوست وهمسایه بودیم، وهم بازی تئاتر.
خواهرش سال 57 در تظاهرات خیابانی به شهادت رسیده بود، و او تنها فرزند پسر خانواده بود.
در کنار تحصیل کار می کرد، و دست هایش ابزار نان آوری او بودند. از مدت ها قبل هوای جبهه را در سر می پروراند. بالاخره راهی آن دیار شد. او پس از مدتی با دستی مجروح بازگشت.
پزشکان امیدی به بهبودش نداشتند. خودش هم به شوخی می گفت: «می دونم که این دست دیگه واسه ی من دست نمی شه.»
روزی از خرید نان بر می گشتم. ازدحام مردم را دیدم ، به آن سو رفتم. حیرت زده اسدالله را دیدم ، کنار خیابان افتاده و با حالتی خاص، با خود نجوایی غریب دارد.
نزدیکش رفتم تا از حالش جویا شوم. گویی مرا نمی شناخت. در عالمی دیگر سیر می کرد وکلماتی نامفهوم بر زبان داشت. گاهی می گفت: «ولم کنید، کنار بروید.» و با التماس اضافه می کرد: «آقا می روند.»
با تعجب نگاهش می کردم و به حرف هایش می اندیشیدم ، اما نمی توانستم ارتباطی میان جملاتش پیدا کنم.
بالاخره پس از مدتی از آن حالت عجیب خارج شد وتوانست بگوید در خدمت ولی نعمتش؛ علی بن موسی الرضا، بوده ، و ایشان نظر ولایتی بر دست مجروح او نموده وشفا عنایت کرده اند، ولی از او خواسته اند مجدداً به جبهه برگردد.
با اصرار من پانسمان دستش را گشود ومن به جای دست سیاه شده ، مجروح و مملو از زخم های عفونی او ، دستی سالم و بسیار زیبا دیدم که چربی خاصی پوست او را طراوت بخشیده بود.
چند روز بعد، او طبق قولی که داده بود رهسپار منطقه شد، و پس از چندی نیز به شهادت رسید.
« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص112، راوی دوست شهید اسدالله اسدی استاد»
وقتی بر بالین برادر شهیدش؛ عبدالرزاق ، حاضر شد به درد نالید: «خداوندا! این شهید را آخرین شهید ازخانواده ی پارسا قرار مده.»
هنگام خداحافظی و عزیمت به جبهه ، اطرافیان آرزو کردند به زودی با سلامتی به خانه اش برگردد، اما او گفت: « حقیقت این است که به همسرم گفته ام دیگر برنمی گردم ، حتی جسدم نیز به دست شما نخواهد رسید، چون دود می شوم و به هوا می روم.»
از جسد او چیزی برنگشت.
«روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص14، راوی: خانواده ی شهید محمد پارسا».
فرمانده ی گردان یدالله بود. شب ها لباس بسیجیان را می شست و پاره ای ازشب را به مناجات و راز و نیاز مشغول بود.
عملیاتی در پیش داشتیم. همه چيز آماده بود و گردان بايد به عنوان خط شكن وارد عمل مي شد. بچه هاي اطلاعات عمليات در گزارش هاي خود مشكلي را پيش بيني نكرده بودند. اميدوار بوديم كه همه ي كارها خوب پيش برود و ما موفق شويم. شهيد محمد جواد آخوندي؛ فرمانده ي گردان يدالله از تيپ امام موسي كاظم عليه السلام مثل هميشه جلو دار قافله بود.
پيش رفته و خدا خدا مي كرديم كه قبل از روشن شدن هوا به اهدافمان برسيم. اما برخلاف انتظار و گزارش هاي قبلي، با بياباني مملو از مين ضد نفر، ضد تانك، والمري، سوسكي، واكسي و…روبه رو شديم. مي توانستيم اضطراب را توي چهره ي هم ببينيم، فرصت زيادي نداشتيم. جواد كه نمي خواست زمان را از دست بدهد به بچه هاي تخريب دستور داد تا مين ها را خنثي كنند تا راه باز شود.
رو به محمد جواد كردم و گفتم: بچه ها داوطلب شده اند كه بروند روي مين ها و راه را باز كنند. اگر بخواهيم مين ها را خنثي كنيم، به موقع نمي رسيم.
دستي به محاسنش كشيد و گفت: يك نيروي غيبي به من مي گويد كه ما از اين ميدان به سلامت عبور مي كنيم.
پرسيدم: آخر چطوري؟… هنوز حرفم تمام نشده بود كه يكي از بچه هاي بسيجي در حالي كه كاغذي به دست داشت، به سراغ ما آمد. كاغذ را به جواد داد و گفت: حاج آقا! بچه ها اين كاغذ را زير يكي از مين ها پيدا كرده اند. من و جواد به گوشه اي رفتيم و با چراغ قوه، نوشته هاي روي كاغذ را خوانديم. روي كاغذ نوشته شده بود: برادر ايراني! من افسر مسئول مين گذاري در اين منطقه هستم. اين مين ها هيچ كدام چاشني ندارد. مي توانيد با خيال راحت از اين ميدان عبور كنيد!
آن قدر خوشحال شده بودم كه گريه ام گرفت. اما جواد به عاقبت كار مي انديشيد. او كه مي خواست مطمئن شود، گفت: بايد احتياط كنيم. من می روم و امتحان مي كنم.
گفتم: آخر حاجي شما كه…. خنديد و گفت: چي شده؟ نكند مي ترسي! نگران بودم اگر مي رفت و اتفاقي برايش مي افتاد، ضايعه اي جبران ناپذير براي لشكر پيش مي آمد. در عين حال اگر اصرار مي كردم كه نرود بي فايده بود. اصلاً اهل كوتاه آمدن نبود. شروع كرد به توجيه، دست و لازم را داد و گفت: هرچند خودت آگاهي، ولي با ديگران مشورت كن.
بعد مرا در آغوش گرفته وگفت: مي خواهم طوري دراز بكشم كه همه ي بدنم روي چند تا مين قرار بگير وبا يك فشار، چاشني مين ها عمل كند.
آماده شده بود. چشم هايم رابستم، روي زمين دراز كشيدم و از آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف كمك خواستم. انفجار مين ها و تكه تكه شدن جواد را پيشاپيش ديدم و اشك مي ريختم.
سرم پايين بود كه صدايش را شنيدم: عباس! چرا گريه مي كني؟ نگاهش كردم. سالم سالم بود. با خوشحالي گفتم: حاجي! قربانت بروم، زنده اي؟ خنديد و گفت: بادمجان بم آفت ندارد!
معلوم شد كه حرف افسر عراقي راست بود. بعد از اين كه از بي چاشني بودن مين ها مطمئن شديم، عمليات را ادامه داده و به خط دشمن زديم …